پسرک عاشق تنها
سلام به همه دوستان گلم من حسین عطایی متولد 14 بهمن 1369 در مشهدم این وبلاگ شخصیم تو فضای مجازی امیدوارم خوشتون بیاد ارادتمند .حسین عطایی ....
 
 

بگذار اعتراف کنم که بدجور دلم برایت تنگ شده 
فکر نکن بی وفا هستم ، دلم از سنگ نشده...
اعتراف میکنم اینک در حسرت روزهای شیرین با تو بودنم
باور نمیکنم اینک بی توام
کاش میشد دوباره بیایی و یک لحظه دستهایم را بگیری
کاش میشد دوباره بیایی و لحظه ای مرا ببینی
تا دوباره به چشمهایت خیره شوم ، 
تا بر همه غم و غصه های بی تو بودن چیره شوم...
کاش میشد دوباره بیایی و لحظه ای نگاهت کنم ، با چشمهایم نازت کنم 
در حسرت چشمهایت هستم ، 
چشمهایی که همیشه با دیدنش دنیایم عاشقانه میشد
بگذار اعتراف کنم که بدجور دلم هوایت را کرده 
در حسرت گرمی دستهایت ، تا کی باید خیره شوم به عکسهایت ، 
هنوز هم عاشقم ، عاشق آن بهانه هایت...


ارسال شده در تاریخ : شنبه 25 آبان 1392برچسب:, :: 23:36 :: توسط : حسین عطایی

گاهی دلم میخواد خودم رو بغل کنم

ببرمش روی تخت بخوابونمش
 
ملافه رو بکشم روش

دست ببرم لای موهاش و نوازشش کنم
 
حتی براش لالایی بخونم

وسط گریه هاش بگم غصه نخور خودم جان
 
درست میشه...درست میشه...

اگر هم نشد به جهنم!...
 
تموم میشه...بالاخره تموم میشه...

ارسال شده در تاریخ : شنبه 25 آبان 1392برچسب:, :: 23:35 :: توسط : حسین عطایی


گرفته دلم ، کجایی که آرامم کنی ، کجایی که این غم یخ زده را در دلم آب کنی
گرفته دلم ، کجایی که به درد دلهایم گوش کنی ، کجایی که مرا با بوسه هایت گرم کنی...
نیستی و من در حسرت این لحظه ها نشسته ام ، نیستی و من بیشتر از همیشه خسته ام
در لا به لای برگهای زندگی ، نیست برگی که از تو ننوشته باشم ، 
نیست روزی که از تو نگفته باشم
امروز آمد و از تو گفتم ،نبودی و اشک از چشمانم ریخت و در همان گوشه نشستم ، 
دلم خالی نشد و گرفته دلم ، کجایی که دلم به سراغت بیاید گلم؟
نیستی و حتی سراغی از دلم نمیگیری ، یک روز نباشم که تو مثل من نمیمیری....
نمیبینی چشمهایم را ، نمیمانی تا دلم را ، به نقطه خوشبختی برسانی ، 
مرا به جایی آرام بکشانی تا خیالم راحت باشد از اینکه همیشه تو را خواهم داشت
نمیخواهی دلم را ، نمیدانی راز درونم را ، نمیگذاری تا مثل گذشته دلم تنها به تو خوش باشد ، 


ارسال شده در تاریخ : شنبه 25 آبان 1392برچسب:, :: 23:35 :: توسط : حسین عطایی

میدانم تو نیز حال مرا داری ، تو نیز مثل من ، هوای دلم را داری
میدانم با دلتنگی ها سر میکنی ، بس که اشک میریزی چشمان نازت را تر میکنی...
من که به خیال تو رفته ام به خیالات عاشقانه ، 
تو به خیالم پیوسته ای به یک حس عاشقانه
شیشه ی دلتنگی ها را شکسته ایم در دلهایمان،او که میفهمد حال ما 
را کسی نیست جز خدایمان
از تپشهای قلبت بی خبر نیستم ، من که مثل دیگران نیستم ،
تو جزئی از نفسهای منی ، تو همان دنیای منی
کاش بیاید آن روزی که تو را در کنارم ببینم ، 
خسته ام از این انتظار ، سخت است بی خبر بودن از یار، 
آن یاری که مرا در راه نفسگیر زندگی همیشه همراهی میکند ، 
آن یاری که هوای دلم را بارانی میکند
مثل یک روز بارانی ، به لطافت همان بارانی که من عاشقانه دوستت دارم
امشب نیز مثل همه شبها ، دلم دارد درونش حرفها ،
بیا تا فرار کنیم از همه غمها ، بیا تا بشکنیم این سد را در بینمان ، تا نباشیم باهم ، ولی تنها
میدانم تو نیز حال مرا داری ، تو نیز مثل من ، درد مرا داری ، 

 


ارسال شده در تاریخ : شنبه 25 آبان 1392برچسب:, :: 23:34 :: توسط : حسین عطایی

نمیبینم زیبایی های دنیا را آنگاه که تویی زیبایی های دنیایم!
نمیشنوم صدایی را آنگاه که صدای مهربانت در گوشم زمزمه میشود و مرا آرام میکند!
آن عشقی که میگویند تو نیستی ، تو معنایی بالاتر از عشق داری و برای من تنها یک عشقی!
... از نگاه تو رسیدم به آسمانها ، آن برق چشمانت ستاره ای بود که هر شب به آن خیره میشدم!
باارزش تر از تو ، تو هستی که عشقت در قلبم غوغا به پا کرده !
قدم به قدم با تو ، لحظه به لحظه در فکر تو ، عطر داشتنت ، ماندن خاطره هایی که مرور کردن به آن در آینده ای نزدیک دلها را شاد میکند!
و رسیده ام به تویی که آمدنت رویایی بوده در گذشته هایم ، و رسیده ام به تویی که در کنار تو بودن عاشقانه ترین لحظه ی زندگی ام است
پایانی ندارد زندگی ام با تو ، آغاز دوباره ایست فردا در کنار تو ، فردایی که در آن دیروز را فراموش نمیکنم ، آنگاه که با توام هیچ روزی را فراموش نمیکنم ، که همه آنها یکی از زیباترین روزهاست و شیرین ترین خاطره ها ، و گرم ترین لحظه ها !
سر میگذارم بر روی شانه های تو ، آرامش میگیرم از صدای تپشهای قلب تو ، دلم پرواز میکند در آسمان قلبت ، میشنوم صدای تپشهای قلبت ، اوج میگیرم تا محو شوم در آغوشت !
تا خودم را از خودت بدانم ، تا همیشه برایت بمانم ،چه لذتی دارد تا صبح در آغوش تو بخوابم!
تا ببینم زیباترین رویاها ، فردا که بیدار میشوم حقیقت میشود همه ی رویاها !
و اینجاست که عاشق خیالات با تو بودن میشوم ، و به عشق این خیالات دیوانه میشوم !
حالا من مجنونم و تو لیلای من ، همیشه میمانیم برای هم ، و میسازیم یک قصه ی عاشقانه دیگر با هم !
بر میگردیم به دیروزی که گذشت ، خاطره ی شیرین فردا بدجور به دل نشست !
و میدانیم زندگی مان عاشقانه خواهد گذشت ، هم دیروز و امروز و هم فرداهایی که خواهد رسید!


ارسال شده در تاریخ : شنبه 25 آبان 1392برچسب:, :: 23:34 :: توسط : حسین عطایی

 
بخداعاشقی زورکی نیست....باورنداری داستان واقعی من بخون
 ـ((بنام خالق دوستی))ـ
من میخوام داستان خودودوست دخترم×الناز× رابرای شما تعریف کنم که تجربه ای بشه برای شما عزیزان..........بقرآن واقعیته
 
من صیاد برای امتحانات ترم دوم سال سوم تجربی میخوندم که یک دفعه شماره ای ازشهرزنگ زد...منم گوشی روبرداشتم وهرچه الو الو  کردم کسی جواب نداد....
ناراحت شدم وگوشی روقطع کردم....دوباره زنگ زد بازهم حرف نزد...چندین وچندبار...
تازمانیکه ...
 
بقیه داستان صیاد را در ادامه مطلب بخوانید...

 



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 13 آبان 1392برچسب:, :: 23:30 :: توسط : حسین عطایی

♥ یادش بخیـــــــــــــــــــــــــر♥

♥عجب روزای خوشی بود♥

♥عجب روزای شادی بود♥

♥بگو کجایی دلم گرفته ♥

♥دوبارــــــــــه برگرد♥

♥بیا نگاه کــــــــــــــن♥

♥دلم شکسته♥

♥نزار بمیرم یه مرد ♥

♥خستم♥

♥دیوونم ♥

♥با اینـــکه رفتی به این امیــــــدم♥

♥که یه روزی دستــات میاد تو دستـــم♥

♥اگر چــــــه    ازم بریــدی♥

♥هنوز دیوونم بزار دیوونه یه چشات بمونم♥

♥کسی نیســـت بجز تو آخــر♥

♥به فکر قلب تنــــهام♥

♥تویی فقط تو ♥عشـــق♥ مهربون♥

♥نگاه کن مثل♥ قدیما ♥تو چشم خیسم♥

♥تو موندی ♥واسم♥ تو دنیا♥

♥بگو کجایی دلم گرفته♥

♥دوباره برگرد♥

♥♥

پنج شنبه 2 آبان 1392برچسب:,

 
نظر دهید

 


ارسال شده در تاریخ : شنبه 4 آبان 1392برچسب:, :: 23:55 :: توسط : حسین عطایی


ارسال شده در تاریخ : شنبه 4 آبان 1392برچسب:, :: 23:53 :: توسط : حسین عطایی

چند وقتی ست هر چه می گردم
هیچ حرفی بهتر از سکوت پیدا نمی کنم
نگاهم اما...
گاهی حرف میزند گاهی فریاد می کشد 
و من همیشه به دنبال کسی می گردم که بفهمد
این نگاه خسته چه می خواهد بگوید...!


ارسال شده در تاریخ : شنبه 4 آبان 1392برچسب:, :: 23:49 :: توسط : حسین عطایی

تو رو آهسته میبخشم اگر چه از تو دلگیرم  
بهت حق میدم عاشق شی اگر چه بی تو میمیرم

تو رو آهسته میبخشم تو که بی من سفر کردی  
تو که عاشق شدی اما دلم را بی خبر کردی

تو رو آهسته میبخشم که چشمانت شب دریاست  
تو که آغوش گرمت هم برای من مث رویاست
  
تو رو آهسته میبخشم که قلبم را رها کردی  
تو که قلب شکستم را به حرفی بر فنا کردی

 

تو رو آهسته میبخشم اگر چه از تو دلگیرم  
بهت حق میدم عاشق شی اگر چه بی تو میمیرم

تو رو آهسته میبخشم تویی که با منی اما  
تویی که خاطره ماندی برای یک دل تنها
  

تو رو آهسته میبخشم تو که چشمم به راه توست

تو که فانوس شبهایم دو چشم همچو ماه توست

  
تو رو آهسته میبخشم شکستم را تماشا کن  
سکوت و بغض شبهای غمینم را تو حاشا کن

تو رو آهسته میبخشم اگر چه ار تو دور هستم  
اگر دیگر ندیدی تو بدان از زندگی خسته ام

 تو رو آهسته میبخشم اگر چه از تو دلگیرم  
بهت حق میدم عاشق شی اگر چه بی تو میمیرم 

تو را با عشق می‌بوسم میونه خواب و بیداری  
بهم میخندی و انگار توام حس منو داری 

تو دنیای منی اما تو دنیای تو من هیچم  
تو گوش لحظه‌های تو چه بی‌ آوازه می پیچم

چه معصومانه می‌خندی به من که از تو مایوسم  
به من که در حضور ماه تو رو با گریه می‌بوسم  

نگاه من پر از بغضه یه بغضی خالی‌ از امید  
نگاهی‌ که در آغوشش تو رو آهسته میبخشید

 تو رو آهسته میبخشم که حرف آخرم این است  
در این غمخانه ی تاریک دل من سخت غمگین است


ارسال شده در تاریخ : شنبه 4 آبان 1392برچسب:, :: 23:48 :: توسط : حسین عطایی

حس میکنم دیگه دوسم نداری

حس میکنم زیادی وجودم

چرا به این زودی ازم بریدی

من که گل سرسبد تو بودم

 

حس میکنم تو این روزها نمی خوای

یه لحظه هم حتی منو ببینی

کاش میدونستم عشق دیروز من

فردا که شد تو با کی همنشینی

 

دوسم نداری میدونم دوسم نداری

اما تو چشمات می خونم که بی قراری

خداکنه که برگردی تو پیشم

بدون تو من دیوونه میشم

 

حس میکنم حضور من کنارت

باعث دل خستگی تو باشه

شاید سفر رفتن من یه فصل

تازه ای از زندگی تو باشه

 

حس میکنم باید از اینجا برم

جایی که هیچ کی راهشو بلد نیست

باید برم که قدرمو بدونی

یه مدتی تنها بمونی بد نیست

 


ارسال شده در تاریخ : شنبه 4 آبان 1392برچسب:, :: 23:47 :: توسط : حسین عطایی

باید بنویسم .باید برایش بنویسم تا آرام شوم . پس می نویسم .من از حصار تنهایی خویش برای تو می نویسم برای تویی که دوباره در دلم طوفان به پا کرده ای .من از غصه ها و دردهایی می نویسم که تو فراموششان کردی ،از عشقی که بی هیچ آغازی به  پایان رسید . من از ورای اندوه قلبم و از آشوب درون برایت می نویسم ؛ از آن همه دلبستگی ها ، آن همه دیوانگی ها ...من از خنده هایی می نویسم  که قطره قطره چکیدند . از اشکهایی که خشک شدند و از چشمه هایی که دیگر نجوشیدند. آخر درد بی درمانم را چگونه برایت بگویم .نمی دانی ، من هنوز همان پرنده تک نواز عشقم که در فراوانی سازهایت برای ابد خاموش ماند . من هنوز همان قایق شکسته بی بادبانم که ساحل را رد روشنایی کم سوی فانوس عشق تو می بیند و حتی گاهی برای رسیدن به ساحل می گرید .گوش کن ! صدای گریه هایش را می شنوی ؟!صدای ضجه های قلب پاره پاره ام را می گویم !آخر تو می دانی که با من چه کردی ! تو قلبم را ربودی ،احساسم را تکه تکه کردی ، تو من را از من دزدیدی ، منی را که متعلق به یک هیچکس بودم !من در زیر فشار کفش های بی رحمی تو شکستم و شاید همان تازه گلی بودم که در زیر سنگینی چکمه های باغبان له شد . من در جستجوی ابتدایی برای آغاز بودم و تو همیشه ابتدایی ترین واژه برای بیان انتها بودی !من به دنبال دستی بودم برای دوباره کاشتن ، دوباره روییدن و تو همیشه دستی بودی که گل می چید . تو همان احساسی بودی که هرگز بارور نشد همان شهری که هرگز سروده نشد و همان واژه ای که هرگز بر هیچ زبانی رانده نشد . تو همان انتهایی بودی که هیچ گاه آغازی نداشت و من همناله خرابه ویرانی که در آبادی چشمان تو دیگر بار ویران گشت !آری ، من همان کبوتر خسته بالی بودم که در عشق تو برای ابد اسیر ماند و بسان پرنده ای در قفس ...


ارسال شده در تاریخ : شنبه 4 آبان 1392برچسب:, :: 23:46 :: توسط : حسین عطایی

باران ....

بهانه ای بود ....

که زیر چتر من ....

تا انتهای کوچه بیایی ....

کاش ....

نه کوچه انتهایی داشت ....

و ....

نه باران بند می آمد ....

 


ارسال شده در تاریخ : شنبه 4 آبان 1398برچسب:, :: 23:32 :: توسط : حسین عطایی

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .

به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه.

اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .

آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست. من جزومو بهش دادم.

بهم گفت:

”متشکرم”.

میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم. 
من عاشقشم. 
اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم.

تلفن زنگ زد.
خودش بود . 
گریه می کرد. 
دوستش قلبش رو شکسته بود. 
از من خواست که برم پیشش. 
نمیخواست تنها باشه. 
من هم اینکار رو کردم.

وقتی کنارش نشسته بودم، تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس، خواست بره که بخوابه، به من نگاه کرد و گفت:

”متشکرم ” .

روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت:

”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” .

من با کسی قرار نداشتم.

ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم، درست مثل یه “خواهر و برادر”. ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی، ایستاده بودم، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود.

آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم.

به من گفت:

”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” .

یه روز گذشت ، سپس یک هفته، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید.

من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره.

میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد، و من اینو میدونستم، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی، با وقار خاص و آروم گفت:

تو بهترین داداشی دنیا هستی، متشکرم.

میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم. من عاشقشم.

اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .

نشستم روی صندلی، صندلی ساقدوش، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه، من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد.

با مرد دیگه ای ازدواج کرد.

من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه.

اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم. اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت:

”تو اومدی ؟ متشکرم”

 

 

سالهای خیلی زیادی گذشت.

به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود:

” تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتی ام … نمی‌دونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ….


ای کاش این کار رو کرده بودم ……………..”ا


ارسال شده در تاریخ : شنبه 4 آبان 1392برچسب:, :: 23:29 :: توسط : حسین عطایی

مدت زیادی از زمان ازدواجشان می‌گذشت و طبق معمول زندگی فراز و نشیب‌های خاص خودش را داشت.

 یک روز زن که از ساعت‌های زیاد کار شوهر عصبانی بود و همه چیز را از هم پاشیده می‌دید، زبان به شکایت گشود و باعث ناامیدی شوهرش شد.

 مرد پس از یک هفته سکوت همسرش، با کاغذ و قلمی‌در دست به طرف او رفت و پیشنهاد کرد هر آنچه را که باعث آزارشان می‌شود را بنویسید و در مورد آن‌ها بحث و تبادل نظر کنند.

زن که گله‌های بسیاری داشت بدون اینکه سرخود را بلند کند، شروع کرد به نوشتن.

 مرد پس از نگاهی عمیق و طولانی به همسر، نوشتن را آغاز کرد.

 یک ربع بعد با نگاهی به یکدیگر کاغذ‌ها را رد وبدل کردند. مرد به زن عصبانی و کاغذ لبریز از شکایت خیره ماند…

 اما زن با دیدن کاغذ شوهر، خجالت زده شد و به سرعت کاغذ خود را پاره کرد.

 شوهرش در هر دو صفحه این جمله را تکرار کرده بود:

 "دوستت دارم عزیزم"


ارسال شده در تاریخ : شنبه 4 آبان 1392برچسب:, :: 23:24 :: توسط : حسین عطایی


ارسال شده در تاریخ : شنبه 4 آبان 1392برچسب:, :: 23:22 :: توسط : حسین عطایی


ارسال شده در تاریخ : شنبه 4 آبان 1392برچسب:, :: 23:22 :: توسط : حسین عطایی

 


ارسال شده در تاریخ : شنبه 4 آبان 1392برچسب:, :: 23:20 :: توسط : حسین عطایی

تاخالا شده عاشق بشین؟؟؟؟؟؟؟

میدونین عشق چه رنگیه؟؟؟؟؟؟؟

میدونین عشق چه طمی داره؟؟؟؟؟

چه بویی داره؟؟؟؟؟؟

میدونین عاشق چه شکلیه؟؟؟؟؟

میدونین معشوق باقلب عاشق چه میکنه؟؟؟؟؟

میدونین قلب عاشق واسه کی میتپه؟؟؟؟؟

اگه جواب این سوالا رو میخواین فقط اینو بخونید........

اگه یه روز دیدی خودت اینجایی ودلت یه جای دیگه........بدون کار از کار گذشته وتو عاشق شدی.......طوری میشه قلبت فقط وفقط واسه عشق میتپه...چه قدر قشنگه عاشق بودن و مثل شمع سوختن....

همیچی با یه نگاه شروع میشه...اما این نگاه مثل نگاه های دیگه نیستا......یه چیزی داره که اونای دیگه ندارن.....

محو زیبایی نگاهش میشی تا ابد تصویر نگاهش رو تو قلبت حبس میکنی...نه اصلا میزاریش تو یه صندوق درش هم قفل میکنی تا کسی بهش دست نزنه.......

حتی وقتی باعشقت رو یه سکو میشنی وواسه ساعت های متمادی باهاش حرف نمیزنی...وقتی ازش دور میشی احساس میکنی قشنگترین گفتوگوی عمرت رو داری باکسی از دست میدی...

میبینی کاردلو؟؟؟؟؟

شب می ای بخوابی مگه فکرش میزاره خلاصه بعد یه جنگ وجدال طولانی باخودت چشاتو روهم میزاری....ولی همش ازخواب میپری............

از چیزی میترسی....

صبح که ازخواب بیدار میشی نه میتونی چیزی بخوری نه میتونی کاری انجام بدی....فقط و فقط اونه که تو فکرو ذهنت قدم میزنه...جوری بهش عادت میکنی که اگه یه روز نبینیش دنیا به اخر میرسه.....

وقتی با اونی مثل اینکه تو اسمونا سیر میکنی....وقتی بهت نگاه میکنه انگار همه دنیا رو بهت میدن....گرچه عشق نه نگاهی میکنه نه حرفی میزنه...

اخه خاصیت عش همینه ادم رو عاشق مینه بعدش ولی میکنه به امون خدا....

وقتی باهاته همش سرش پایینه....

با خودت میگی تورو خدا فقط یه با نگام کن اخه دلم واسه اون چشمای قشنگت یه ذره شده.....

دیگه مال خودت نیستی...

بدجور بهش عادت کردی مگخ نه؟؟؟؟

یه روزی بهت میگه میخواد ببینتت...سر از پانمیشناسی حتی نمیدونی چیکار کنی....

همش دلت شوز میزنه اخه شب قبل خواب اونو دیدی .....

خواب دیدی همش داره از دستت فرار میکنه.....

هیچ وقت براش رز قرمز نگرفتی....چون میگفت همش دروغه...تو هم نخواستی فکرکنه تو دروغ میگی..اخه از دروغ متنفره...

وقتی اونو میبینی بهش میگی خیلی ازدیدنش خوشحالی....

ولی اون....سرش رو بلند میکنه توچشات زل میزنه وبهت میگه....اومدم بهت بگ بهتره فراموشم کنی....دنیا روسرت خراب میشه....

همه چیو ازت میگیرن همه خوشبختی های دنیارو.....

تا میخوای بهش چیزی بگی....

از جاش بلند میشه واروم دستت رو میبوسه ومیذاره روی قلبش وبهت میگه خیلی دوست دارم وبرای همیشه ترکت میکنم...

دیگه قلبت نمیتپه دیگه خونی تو رگات جاری نمیشه...

یه هویی صدای شکستن چیزی میاد....دلت میشکنه وتیکه هاش رو زمین پخش میشه.....

دلت میخواد گریه کنی ولی یادت میوفته که بهش قول داده بودی که هیچ وقت به خاطر اون گریه نکنی...چون میگفت اگه یه قطره اشک از چشای تو بیاد من خودمونمیبخشم.....

دلت میخواد بهش بگی که چه قدر بیرحمی که گریه رو ازم گرفتی....ولی اصلا هیچ صدایی از گلوت خارج نمیشه ولبات تکون نمیخوره....

بهت میگه فهمیدی چی گفتم؟؟؟با سر بهش میگی اره....

وقتی ازش میپرسی چرا؟؟؟ میگه چون دوست دارم...

انگشتری رو که توی دستته رو در میاری اخه خیلی اونو دوست داره بهش میگی مال تو ....

ازت میگیره اما دوباره دستت میکنه ومیگه...فقط تو دست تو قشنگه....

بعد دستت رو محکم فشار میده تو چشات نگاه میکنه و...

بعد اون روز دیگه دلت نمیخواد چشاتو باز کنی....اخه اگه باز کنی باید دنیای بدون اون رو ببینی....

اما....تو دنیای بدون اونو میخوای چیکار...

وبرای همیشه یه دل شکسته میمونه....

یه دل شکسته ای که تنها چاره دردش...

تویی..............

اخه این روزها به هرکی میگم تو به خودش میگیره.....نمیدونه که هرکسی برای من تو نمیشه......

 


ارسال شده در تاریخ : شنبه 4 آبان 1392برچسب:, :: 23:17 :: توسط : حسین عطایی

یک بار خواب دیدن تو... به تمام عمر می‌ارزد پس نگو... نگو که رویای دور از دسترس، خوش نیست... قبول ندارم گرچه به ظاهر جسم خسته است، ولی دل دریایست... تاب و توانش بیش از اینهاست. دوستت دارم و تاوان آن هرچه باشد

 


 

براش بنویس دوستت دارم آخه می دونی آدما گاهی اوقات خیلی زود حرفاشونو از یاد می برن ولی یه نوشته , به این سادگیا پاک شدنی نیست . گرچه پاره کردن یک کاغذ از شکستن یک قلب هم ساده تره ولی تو بنویس .. تو ... بنویس

 


 

تو را هیچگاه نمی توانم از زندگی ام پاک کنم چون تو پاک هستی می توانم تو را خط خطی کنم که آن وقت در زندان خط هایم برای همیشه ماندگار میشوی و وقتی که نیستی بی رنگی روزهایم را با مداد رنگی های یادت رنگ می زنم

 


 

امشب گریه میکنم .گریه میکنم برا تو برای خودم برای تموم اونایی که خواستن گریه کنن نتونستن. برا ی تمام اون چیزی که خواستی ونبودم خواستم وبودی. امشب گریه میکنم به وسعت دریا به وسعت بیشه به وسعت دل عاشق.برای تو...برای تو....و به پاس احترام تمام تحقیرهایی که از دیگران شنیدم وهنوز شکست نخوردم

 


 

هرگز ندیدم بر لبی لبخند زیباى تورا" "هرگز نمى گیرد کسى در قلب من جاى تورا"

 


 

با مداد رنگی روزه آمدنت را نقاشی میکنم و جادهایه رفتنت را خط ختی! کسی برایه من نیست. بیا غلط هایه زندگیم را به من بگو و زیره اشتباهتم را خط بکش.بودنت مثله دریایی مرا در بر میگیرد آنجا که تو هستی،مهیها هم نمیتوانند بییند چه رسد به من..............................!!! کدام صبح میایی؟ کدام چمدن ماله تست؟ کدام دست ترا به من میرساند؟کدام رز ماله من میشوی؟بیا که درده دلم را فقط تو میفهمی

 


 

نمی نویسم ..... چون می دانم هیچ گاه نوشته هایم را نمی خوانی حرف نمی زنم .... چون می دانم هیچ گاه حرف هایم را نمی فهمی نگاهت نمی کنم ...... چون تو اصلاً نگاهم را نمی بینی صدایت نمی زنم ..... زیرا اشک های من برای تو بی فایده است فقط می خندم ...... چون تو در هر صورت می گویی من دیوانه ام

 


 

عشق بین دو نفر این نیست که هر دو زیر باران خیس شوند عشق آن است که یکی چتر شود برای دیگر... و دیگری هیچگاه نفهمد که چرا خیس نشود

 


 

اونی که یار تو بود، اگه غمخوار تو بود، قلبش رو پس نمی داد دل به هر کس نمی داد، دل می گفت مقدسه عشق اون برام بسه ،از نگاش نفهمیدم که دروغه وهوسه، غصه خوردن نداره ،گریه کردن نداره، به یه قلب بی وفا دل سپردن نداره، آخر قصه چی شد، قلب اون مال کی شد اون که از من پر گرفت چی می خواستیم وچی شد، اونی که مال تو بود اگه لایق تو بود تورو تنها نمی ذاشت، با خودت جا نمی ذاشت... اونی که یار تو بود، اگه غمخوار تو بود، قلبش رو پس نمی داد دل به هر کس نمی داد

 


 

صدای چک چک اشکهایت را از پشت دیوار زمان می شنوم و می شنوم که چه معصومانه در کنج سکوت شب ‌، برای ستاره ها ساز دلتنگی می زنی و من می شنوم می شنوم هیاهوی زمانه را که تو را از پریدن و پرکشیدن باز می دارد آه ، ای شکوه بی پایان ای طنین شور انگیر من می شنوم به آسمان بگو که من می شکنم ! هر آنچه تو را شکسته و می شنوم هر آنچه در سکوت تو نهفته

 


 

شب را دوست دارام بخاطر سکوتش سکوت را دوست دارم بخاطر آرامشش آرامش را دوست دارم بخاطر بودنش در تنهایی تنهایی را دوست دارم بخاطر بودنش در عشق و عشق را دوست دارم بخاطر دوست داشتنش

 


 

گفت بنویس گفتم با چه بنویسم قلم ندارم گفت با استخوانت بنویس گفتم مرکب ندارم با چه بنویسم گفت با خونت بنویس گفتم ورق ندارم بر روی چه بنویسم گفت بر روی قلبت بنویس گفتم چه بنویسم گفت بنویس دوست دارم

 


 

کاش می دیدم چیست آنچه از کلام تو تا عمق وجودم جاریست! صدای قلب تو را ،پشت آن حصار بلند همیشه می شنوم من در آن لحظه که صدای موسیقی احساس تو را می شنوم برگ خشکیده ی ایمان را در پنجه باد رقص شیطانی خواهش را در آتش سبز! نور پنهانی بخشش را در چشمه ی مهر می بینم..... کاش می گفتی چیست آنچه از کلام تو ، تا عمق وجودم جاریست

 


 

وقتی که گریه کردیم گفتن بچه است................. وقتی که خندیدیم گفتن دیونه است.................. وقتی که جدی بودیم گفتن مغروره............................. وقتی که شوخی کردیم گفتن سنگین باش............................. وقتی که حرف زدیم گفتن پر حرفه................................................... وقتی که ساکت شدیم گفتن عاشقه................................................... حالا ام که عاشقیم می گن گناه

 


 

سهراب : گفتی چشمها را باید شست ! شستم ولی..... گفتی جور دیگر باید دید! دیدم ولی..... گفتی زبر باران باید رفت رفتم ولی او نه چشم های خیس و شسته ام را نه نگاه دیگرم را هیچکدام را ندید فقط در زیر باران با طعنه ای خندید و گفت : دیوانه باران زده

 


 

دیدی غزلی سرود؟
عاشق شده بود.
انگار خودش نبود
عاشق شده بود.
افتاد.شکست . زیر باران پوسید
آدم که نکشته بود .
عاشق شده بود

 


 

فرشتگان روزی از خدا پرسیدند : بار خدایا تو که بشر را اینقدر دوست داری غم را دیگر چرا آفریدی؟ خداوند گفت : غم را بخاطر خودم آفریدم چون این مخلوق من که خوب می شناسمش تا غمگین نباشد به یاد خالق نمی افتد

 


 

همیشه سعی کن با کسی دوست شوی که دلش بزرگ باشد.چون خودت را برای ورود به قلبش کوچک نکنی.

 


 

من به دنبال کسی میگردم که غمش را با من تقسیم کند من دلم را با او و پس از آن هر دو با هم به تماشای بهار برویم.

 


 

دلم غمگین نگام ابری چشام بارون صدام ابری طلوع عشق من بی رنگ غروب گریه هام ابری منو دلتنگیه گریه به روی شونه های تو می شم بارون دلتنگی می بارم ازچشای تو نمی خوام بی تودنیارو باگل ها وباگلدون هاش نمی خوام بی توفردارو باتابستون هازمستون هاش

 


 

اگه یه روز نشه که دیگه با تو باشم
برات می نویسم خدا نخواست ما با هم باشیم
ولی بدون اون روز روزه مرگ عشق منه

 


 

قد ۱۰۰ تا قابلمه با هرچی لب تو عالمه می بوسمت قبل همه. به شرطی که بهم بگی دوست دارم یه عالمه. حالا دوسم داری یه عالمه؟

 


 

برو زیر بارون دست تو باز کن .به تعداد قطرههای بارونی که گرفتی دوستم داری و به تعداد قطرههایی که نگرفتی دوست دارم

 


 

انگار ولگرد شده بودم به جستجوی نشانی ات به تمام جهان سر زدم اما نبودی به دور رفتم حتی به سرزمین خوشبختی در افسانه های پدربزرگ که حقیقت نداشت هیچ کس نبود انگار تو هم ولگرد شده بودی

 


 

نظر دبیران در مورد عشق: دبیر دینی:عشق یک موهبت الهی است. دبیر ورزش:عشق تنها توپی است که اوت نمی شود. دبیر شیمی:عشق تنها اسیدی است که به قلب صدمه نمی زند. دبیر اقتصاد:عشق تنها کالایی است که از خارج وارد نمی شود. دبیر ادبیات:عشق باید مانند عشق لیلی ومجنون محور نظامی داشته باشد. دبیر جغرافی:عشق از فراز کوه های آسیا تیری است که بر قلب می نشیند. دبیر زیست:عشق یک نوع بیماری است که میکروب آن از چشم وارد میشود

 


 

هنگامی که دری از خوشبختی به روی ما بسته میشود ، دری دیگر باز می شود ولی ما اغلب چنان به دربسته چشم می دوزیم که درهای باز را نمی بینیم

 


 

برای عشق تمنا کن ولی خار نشو. برای عشق قبول کن ولی غرورتت را از دست نده . برای عشق گریه کن ولی به کسی نگو. برای عشق مثل شمع بسوز ولی نگذار پروانه ببینه. برای عشق پیمان ببند ولی پیمان نشکن . برای عشق جون خودتو بده ولی جون کسی رو نگیر . برای عشق وصال کن ولی فرار نکن . برای عشق زندگی کن ولی عاشقونه زندگی کن . برای عشق بمیر ولی کسی رو نکش . برای عشق خودت باش ولی خوب باش

 


 

 

 

فراموش مکن تا باران نباشد رنگین کمان نیست تا تلخی نباشد شیرینی نیست و گاهی همین دشواری هاست که از ما انسانی نیرومند تر و شایسته تر می سازد خواهی دید ، آ ری خورشید بار دیگر درخشیدن آغاز می کند

 


 

وقتی با 1 انگشت به سمت کسی اشاره می کنی و مسخرش میکنی اگه خوب به دستت دقت کنی 3 تا انگشتت به سمت خودته


ارسال شده در تاریخ : جمعه 26 مهر 1392برچسب:, :: 1:17 :: توسط : حسین عطایی

یک مردِ روحانی، روزی با خداوند مکالمه ای داشت: "خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟"

خداوند آن مرد روحانی را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد؛ مرد نگاهی به داخل انداخت. درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود؛ و آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد.!

افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند. به نظر قحطی زده می آمدند. آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پُر کنند. اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند..

مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد. خداوند گفت: "تو جهنم را دیدی!" 

آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد. آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود. یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن، که دهان مرد را آب انداخت!

افرادِ دور میز، مثل جای قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و تپل بوده، می گفتند و می خندیدند. مرد روحانی گفت: "نمی فهمم!"  

خداوند جواب داد: "ساده است! فقط احتیاج به یک مهارت دارد! می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به همدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار تنها به خودشان فکر می کنند!"  

وقتی که عیسی مسیح مصلوب شد، داشت به شما فکر می کرد!

 


ارسال شده در تاریخ : جمعه 26 مهر 1392برچسب:, :: 1:13 :: توسط : حسین عطایی

مــدت هـاست دلــم احسـاس سنگینــی می کنـد
مــدت هـاست حــال احســـاسم خـــوب نیســـت
مــدت هـاست تمــام بــــــاورم ایـن اسـت
که هـر چه بــــود تمــام شـــد.....
نسیمــی از عشــــق وزیــد و رفـــت
مــدت هـاست درگیــر افکـــاری درهـــم و پریشــــانـم......
مــدت هـاست می اندیشــم
که تــــو به راستـی
مـرا می شنـــاخـتی یا نـه؟!

که ایـن گـــونه بــــی رحمــــانه ترک تمـام عاشقـــانه ها کـردی ؟!

 


ارسال شده در تاریخ : جمعه 26 مهر 1392برچسب:, :: 1:51 :: توسط : حسین عطایی

از استاد دینی پرسیدند عشق چیست؟ گفت:حرام است.

از استاد هندسه پرسیدند عشق چیست؟ گفت:نقطه ای که حول نقطه ی قلب جوان میگردد.

از استاد تاریخ پرسیدند عشق چیست؟ گفت:سقوط سلسله ی قلب جوان.

از استاد زبان پرسیدند عشق چیست؟ گفت:همپای love است

از استاد ادبیات پرسیدند عشق چیست؟ گفت : محبت الهیات است .

از استاد علوم پرسیدند عشق چیست؟ گفت : عشق تنها عنصری هست که بدون اکسیژن میسوزد

از استاد ریاضی پرسیدند عشق چیست؟ گفت : عشق تنها عددی هست که هرگز تنها نیست.

از استاد فیزیک پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها آدم رباتی هست که قلب را به سوی خود می کشد.

از استاد انشا پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها موضوعی است که می توان توصیفش کرد.

از استاد قرآن پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها آیه ای است که در هیچ سوره ای وجود ندارد .

از استاد ورزش پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها توپی هست که هرگز اوت نمی شود.

از استاد زبان فارسی پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها کلمه ای هست که ماضی و مضارع ندارد

از استاد زیست پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها میکروبی هست که از راه چشم وارد میشود.

از استاد شیمی پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها اسیدی هست که درون قلب اثر میگذارد


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 24 مهر 1392برچسب:, :: 1:10 :: توسط : حسین عطایی


7 نوع عشق متفاوت !شما جزو کدام دسته اید؟

مورا کلی وبلاگ نویس معروف انواع عشق را در هفت نوع متفاوت دسته بندی کرده که در قسمت زیر با هم می خوانیم:

1- عشق امیدوارانه یا عشقی که براساس خوش بینی زیاد بوجود آمده است:
 زمانیکه عاشق می شویم ،‌تصور می کنیم که آن فرد زندگی مان را متحول خواهد کرد ، ممکن است آن فرد به ما کمک کند تا ناراحتی و غصه های خود را فراموش کنیم و به ما آرامش هدیه کند ،‌اما بیشتر این نوع عشق ها در ظاهر آرام و منطقی به نظر می رسند.

2- عشق نجات دهنده : در این قسمت ما به خاطر این عاشق فردی می شویم که ما را از تنهایی نجات می دهد. به این نوع عشق ،‌عشق ناجی گفته می شود ؛ در این مرحله نیز مانند قسمت قبل فرد سعی می کند حقایق را نادیده گرفته و به خود امید واهی بدهد.

3- عشق به خاطر از خود متنفر بودن : در این مرحله ما به خاطر این عاشق می شویم که شخص مورد علاقه ما با مابدرفتاری می کند چرا که ما هم اعتقاد داریم که شایسته آن بدرفتاری ها هستیم. نمونه این آدم ها ، افراد بدزبان ، پرخاشگر و یا کسانی هستند که از طرف مقابل شان سوء استفاده جنسی می کنند. این دقیقا با عشق واقعی در تضاد است.

4- عشق خریدنی : در این قسمت ما برای این عاشق شخصی می شویم که فکر می کنیم این عشق باعث می شود زندگی ما دارای مفهوم و ارزش بیشتری شود . این عشق تقریبا مشابه عشق امیدوارانه است ، اما ممکن است این نوع عشق شدیدتر باشد ، شاید به خاطر این باشد که دیگر تحول و دگرگونی که در زندگی ما بوجود می آیدفقط ظاهری نیست.

5- عشق کاربردی : ما در این مرحله زمانی عاشق می شویم که متوجه می شویم علایق و آرزوها و هدف های فردی مشابه هدف های ماست. فکر می کنیم ممکن است این فرد به ما کمک کند تا سریع تر به هدف های مشترک مان برسیم.

6- عشق متضاد: این قسمت ما به خاطر این که فرد مورد نظر ما شخصیت مرموز و غیر قابل فهمی دارد عاشقش می شویم. او کارهای عجیبی انجام می دهد که ما را سرگرم می کند و برای ما جالب است. این فرد شخصیتی دارد که دقیقا متضاد با شخصیت خود ماست و ما به همین دلیل عاشقش می شویم. این عشق در نقطه مقابل عشق حقیقی قرار دارد.

7- عشق حقیقی: و در این قسمت ما زمانی عاشق فرد مقابل مان می شویم که شخصیت خودمان را در وی می بینیم. او فردی است که علایق و آرزوها و اخلاقی مانند ما دارد.


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 24 مهر 1392برچسب:, :: 1:6 :: توسط : حسین عطایی

خنديدن خوب است ، قهقهه عالي است

گريستن آدم را آرام مي كند 

اما ...

لعنت بر بغض... !

 

 


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 24 مهر 1392برچسب:, :: 1:3 :: توسط : حسین عطایی

بعضی وقتا:

تو اوج نا امیدی...

تو اوج بدبختی...

تو اوج نداری...

تو اوج غم...

وقتی،به آخر خط رسیدی

وقتی زدی به سیم آخر

وقتی دیگه نمیکشی

وقتی که واقعا از این روزگار و همه بدیاش خسته شدی

وقتی که فکر میکنی دیگه کسیو نداری

.

.

.

.

اون بالایی منتظره تا صداش کنی

پس:بسم الله...

 


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 24 مهر 1392برچسب:, :: 1:2 :: توسط : حسین عطایی

دوستت دارم به 100 زبان مختلف دنیا

 

ادامه مطلب رو ببینید



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 23 مهر 1392برچسب:, :: 23:58 :: توسط : حسین عطایی

ازم پرسید:منبــــــــــــــــــع نوشته هایت کجاست؟؟

گفتم:زیاد دور نیســـــــــــــ !! یک وجبی بغضم . . .  . .


ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 23 مهر 1392برچسب:, :: 23:54 :: توسط : حسین عطایی

✘..چِقَــــבر בلَـم مــﮮ خواـهَـב کَســـﮮ آرام بِگـــــویَـב
.بِمیـــــــــرے ایشــــاالله.

وَ مَـــــــטּ فَریـــــــــاב بِزَنَـــــم!آمیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن..


ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 23 مهر 1392برچسب:, :: 23:53 :: توسط : حسین عطایی

 


دُنـیـآےِ مـَלּ دَر لَـبـخـَنـدهـآےِ
 تُـــــ♥ـــــو


لَــمس کَــردَלּ اِحسـآسَـت


گِرِفـتـَלּ دَستـآنَـت خُلـآصـِـﮧ میشَـوَد


بــِﮧ هـَمیـלּ سـآدِگــے...


بَـرآےِ تَـمـآمِ لَـحظـِـﮧ هـآےِ بـآ مـَــלּ نَـبودَنَت


دِلـتَـنگــے میکُـنَـم !!

 


ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 23 مهر 1392برچسب:, :: 23:48 :: توسط : حسین عطایی

دنیا اینجوریه دیگــــــــــ♥ـــــــــــــــه

اگـــــر گـــــــــریه کنی میگــــن کم آورده

بخندی میگـــــــن دیوونست

اگـــ♥ـــر دل ببندی تنهات میذارن

عاشق بشی، دلتو مشکنن

با این حال بایدلحظه هایی راگـــــــریست.

دمی راخندیــــــــــــ♥ــــــــــــــد

ساعتــــــــی رادل بست

وعمری راعــــــــــ♥ـــــــــــاشقــــــــــــــــانــــــــ♥ـــــــه زیست


ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 23 مهر 1392برچسب:, :: 23:46 :: توسط : حسین عطایی

 
خدایا یادت هست
 
 
دستشو گرفتم اوردم پیشت گفتم 
 
 
من فقط اینو میخوام
 
 
گفتی اینکه خیلی کمه 
 
 
بهتر از اینو برات کنار گذاشتم 
 
 
پامو کوبیدم زمین گفتم 
 
 
من همینو میخوام
 
 
گفتی آخه نمیشه 
 
 
قول اینو به یکی دیگه دادم
 

 


ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 23 مهر 1392برچسب:, :: 23:44 :: توسط : حسین عطایی

امشب تمام حوصله ام را در یک کلام کوچک از تو خلاصه کردم

 

ای کاش می شد...

 

یک بار بگویم " دوستت دارم"

 

ای کاش فقط تنها همین یک بار

 

تکرار می شد...

 ب


ارسال شده در تاریخ : جمعه 19 مهر 1392برچسب:, :: 19:50 :: توسط : حسین عطایی

 

همیشه باید کسی باشد....

کسی میانه ی چهار نقطه ای که در ته شعر هایت می گذاری...

همیشه کسی باید باشد که با شنیدنش از این خاک دل بکنی...

همیشه باید کسی باشد...

وقتی بهانه گیر شدی...وقتی ساکت شدی...

بفهمد...

باید کسی باشد که بفهمد دلت هوای قدم زدن دارد...

باید کسی باشد که گفتی دلتنگم بگوید

کجا بیایم؟

باید کسی باشد...

عهدی باشد...

باید مواظب خودت باشی باشد...و دوستت دارم های ناگهانی!!!

همیشه باید باشد...کسی...برای تپیدن!!

باید کسی باشد
که هروقت بار تنهاییت سنگین شد
هر وقت کمر کلماتت شکست
هر وقت واژه هایت لال شدند
بیاید بنشیند مقابل چشم هایت
و تو زل بزنی به خودت
که جاری شده ای میان چشم هایش

...
باید کسی باشد
که هر وقت بار دلتنگی ات سنگین شد
هر وقت طاقت سکوتت تمام شد
هر وقت کم آوردی
بیاید بنشیند کنارت
و تو سرت را بگذاری روی شانه اش
و تمام خودت را به او تکیه دهی

...
باید کسی باشد 
که هر وقت بار خستگی هایت سنگین شد
هر وقت سهمت از بغض بیشتر از توانت شد
بیاید آغوش باز کند
و پناهت شود
و تو یک جا
تمام تنهایی ات را
تمام دلتنگیت را
تمام سکوتت را
تمام خستگی هایت را
و تمام بغضت را
میان هُرم نفس هایش
نفس بکشی
باید
کسی 
باشد
باید كسی باشد
تا بغض هایت را قبل از لرزیدن چانه ات بفهمد !
باید کسی باشد که وقتی صدایت لرزید ! بفهمد !
که اگر سکوت کردی بفهمد !
باید کسی باشد ! که اگر بهانه گیر شدی ! بفهمد !َ
باید کسی باشد که اگر سردرد را بهانه آوردی برای رفتن ! نبودن ! بفهمد !
باید کسی باشد ! که اگر حرف های بی معنی زدی بفهمد !
باید کسی باشد .............!
بفهمد که درد داری ! که زندگی درد دارد ! 
بفهمد که دلگیری !
بفهمد که دلت برای چیزهای کوچک تنگ شده !!!
بفهمد که دلت برای راه رفتن ! برای دویدن !
تنگ شده !
بفهمد که وقتی باران می آید !
برف می بارد !
راه رفتن می شود تنها دغدغه ی زندگیت ! 
بفهمد !!!!
همیشه باید کسی باشد.......... ! 
همیشه باید یک کسی باشد که حتی اگر به جای کلمات
فقط چهارنقطه گذاشتی در یک صفحه سفید ، بدانی که می داند یعنی چه ....

پس ....


ارسال شده در تاریخ : جمعه 23 آبان 1392برچسب:, :: 1:3 :: توسط : حسین عطایی

چقدر سخته تا عزیز ترین کسی که تو کل دنیا داری پیشت باشه و نتونی بهش بگی

:دوست دارم      

                                                                  نمیتونی بفهمی چی دارم  میگم .

 چون تا حالا تجربه نکردی . تجربه نکردی چیز هایی که من سالها با تجربه ی تلخش

 زندگی کردم.

 

خدایا کمکم کن

 


ارسال شده در تاریخ : جمعه 19 مهر 1392برچسب:, :: 16:39 :: توسط : حسین عطایی

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

درباره وبلاگ
به وبلاگ من خوش آمدید
داستان عاشقانه زیبا و غمگین- حتما بخوانید آیا این هم عشق است؟ یا زمانی بوده و دیگر نیست؟ پیشنهاد یک مرد به یک زن دلم برایت تنگ شده .... دل نوشته گرفته دلم دل نوشته دل نوشته داستان کما ماجرای شگفت انگيز استقامت يك كوهنورد مورچه و عسل میخواهم معجزه بخرم! روز قسمت ناشنوا نجات عشق
آرشيو وبلاگ
نويسندگان